”ونایی” گریزی از بشر ندارد
به اعتبار گذشته پر شورم لبخندی تلخ میزنم، حال این روز و شبهای من پر از بوی زمستان شده، دلم حال و هوای یک نفس بهار کرده… آیا سوزندهتر از این هم تقدیری هست؟ دلم گرفته، رهایی میخواهم. جان به لبانم رسیده و گردش حزنآلود ایامم هر روز مرا به پوسیدگی و غربت بیشتر واصل میکند…